کلبه فراقط!!!
شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 1:12 قبل از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابایی ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كالی چخد پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي نداره. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخوام بدونم بابایی........

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسيار خوب مي گم : 2000 تومن

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : بابایی ميشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي ده فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كنه؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه  براي خريدنش به 1000 تومن نيازداشته است.به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه بابا ، بيدالم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 1000 تومن  كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : مچكلم باباجونی ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 2000 تومن دارم. آيا

مي تونم يك ساعت از كار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم بابایی...



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 1:3 قبل از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بودباید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم.بالاخره هرطور که بود موضوع روپیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالیکه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه میکرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی میتونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم,....... چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم ودیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیممن فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم.بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش روبرای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش روداشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ماباقی مونده بهش توجه کنم.اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار همزندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ماپسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواستدیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دستهام گرفته بودم و به خانه اوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده اززندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خوابتا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه میشه. اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید بامسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره. مدت ها بود که منو همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تاروزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بودمن اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم هایدست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابامامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, ازاتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاش و بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمیدونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم دراون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم وبه سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم منمدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من ازاون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که اثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروککوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برایلحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن, زنی بود که 10 سالاز عمر و زندگی اش رو بامن سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوبارهداره شاخ و برگ میگیره.من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر وراحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.باصدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگاروجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودمرو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم وقلبش ذره ذره آب میشد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یکجزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اونرو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و درورودی.دستهای اوندور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون.روز آخر وقتی اون رو دراغوش گرفتم به سختی می تونست مقدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: مندر تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم. اونروز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین روقفل کنم ماشین رو رها کردم, نمیخواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدابشم! اونحیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمیخوام از همسرم جدا بشم.به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اونتا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات ونکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نهبه خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. منحالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواببیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبی دو رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشیرفتم. یک سبد گلزیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون مینویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم میگیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رواز هم جدا کنه...



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:32 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

البته اين داستان واقعيه و طي سه ماه طول كشيد كه به طور خيلي و خلاصه داره باز گو ميشه.

داستان از جايي شروع ميشه كه جواد و سروين توي چت روم با هم اشنا ميشن.بعده معرفي  سن و اسم كه سروين 23 ساله بود و جواد 18 ساله.جواد به سروين ميگه جك بگم سروين ميگه بگو بعد جواد چنتا جك ميگه و سروين ميخنده.بعد جواد به سروين ميگه تو بلدي جك بگي مارو بخندوني سروين ميگه نه.جواد ميگه اونايي كه نميتونن جك بگن و كسي رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نيستن و غم گينند و شاد زندگي نميكنند .سروين ميگه نه اينطور نيست جواد ميگه اگه اينطور نيست پس چرا نميتوني منو بخندوني؟سروين دلش گرفته بود و شروع كرد به حرف زدن كه درسته تو راست ميگي من خيلي غمگينم ميدوني چرا جواد گفت چرا سروين گفت چون من تو يه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اينكه منم تو اين تصادف حضور داشتم ولي چيزيم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدي كه تشيع جنازه بابا مامانم نيومدن.الانم من پيش خالم اينا هستم.و  خيلي وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب ميشي نگران نباش.سروين گفت برات مهم نيست كه سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب ميشي.چرا دكتر نميري؟گفت من روم نميشه به خالم اين بگم كه مريضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت كي تا حالا؟ سروين گفت خيلي وقته كه مريضم ولي به كسي نگفتم.بعد سروين كه تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفاي قشنگي كه ميزد و از روحيه دادنش. و ازش خواهش ميكنه كه شماره تماسشو بده جوادم  چون خيلي بچه دلسوز و فدا كاري بود دوست نداشت تو اين موقعيت تنهاش بزاره برا همين شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگي پدرشو از دست داده بود براي همين بيشتر دركش ميكرد.جواد مدام اين جمله رو تكرار ميكرد كه نگران نباش تو خوب ميشي.سروين ميگفت نه ديگه كار از كار گذشته بيماري من ديگه رفتني هستم. جواد به سروين در حالي كه تو چشاش اشك جمع شده بود ميگه اصلا نگران نباش برو پيش امام رضا ببين خوب ميشي يا نه و تو اين وضعيت سروينم خيلي گريه ميكرد برا همين از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب هميشه سر نمارش براش با اشك ريختن دعا ميكرد.فرداش سروين تو بيمارستان بود بايد شمي دارمانيش ميكردن راه ديگه اي وجود نداشت .به جواد زنگ ميزنه و كمي درد دل ميكرده و جواد بهش روحيه ميداد ميگفت مطمئن باش خوب ميشي و براش مثال مياورد كه چنين كساي اين مريضي رو داشتم و خوب شدن و اونو اميدوار ميكرد.اينا ادامه داشت تا يه روز سروين به جواد ميگه بهتره از هم جدا شيم چون دوست ندارم تو ناراحت بشي جوادم  وضعيتشو ميدونست و ميدونست كه اگه بره تنها ميمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هيچ وقت به حرفش گوش نميكرد و با اون بود و بهش ميگف تو خوب شدي ولم كن.سروين دختر خاله اي داشت به اسم شيده .سروين به خاطر شيمي درماني بيشتر اوقات مريض بود حال نداشت يا خوابيده بود. جواد از طريق شيده حالشو ميپرسيد.يه روز شيده به جواد ميگه كه سروين مرده و فردا ختمشه و ديگه نيست .ديگه سرويني وجود نداره.جواد ميگه كه امكان نداره سروين رفته باشه اون دنيا غيره ممكنه اصلا محاله .شديه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شيده ميگه نه راست ميگم و جواد كه اشكش در اومده بود ميگفت امكان نداره اگه راست ميگي ادرس قبرستونو بده ميخوام برم سر خاك ابجيم وشيده گفت اره سروين زندس اون مجبورم كرد بهت بگم مرده.بالا خره اين موضوع به خير گذشت .چند روز بعد شيده از يه موضوع خبر دار ميشه كه سروين نميدونسته و به جواد ميگه.موضوع اينه كه پدر و مادر اصليه سروين الماني هستن و پدرمادرش اونو توي هتل باباي سروين جا گذاشته بودن و باباي سروين هرچي گشت پدر مادرشو پيدا نكرد و چون بچه دار نميشدن اونو به فرزندي قبول كردن.جواد اين موضوع رو نميدونست و به سروين ميگه خوب شدي ميخواي بري دنبال مامان بابات و سريون كه تعجب كرده بود به جواد ميگه ميشه واضح تر بگي جواد فهميد كه اون نميدونسته وميخواست ادامه نده كه سروين خيلي اسرار كرد و جواد بهش گفت و سروين تا شنيد از حال روفت و از دهنش خون ميومد شيده اومده بود و ديد كه سروين اين وضعيته و دكترا جمع شدن و با هزار مكافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شيده كه فهميده بود من گفتم خيلي جوادو دعوا كرد جواد هم هي گريه ميكرد و معذرت خواهي ميكرد.بعد اين موضوع جواد فقط حال ابجيشو ميپرسيد تا ناراحت نباشه .اين موضوع ادامه داشت تا جايي كه مريضيه سروين شيوع پيدا ميكنه و خيلي ضعيفش ميكنه و ساعت 2 شب حالش بد ميشه و ميبرنش سي سي يو و شيده اينو به جواد ميگه و جواد لحظه لحضه از حال سروين با خبر بود تا جايي كه دكترا گفتن سروين مرگ مغزي شده و ديگه از دست ما كاري بر نمياد شيده و جواد هر دو به شدت گريه ميكردن و شيده با جواد از سروين و زجراي كه كشيده ميگفته .جواد بازم اميد داشت و ميگفت سروين بازم زنده ميشه ولي شيده ميگفت نه اون ديگه رفته و مرگه مغزي شده دكترا هم كاري ازشون بر نمياد.جواد در حالي كه اشك از چشماش سرازير ميشد گوشي رو خاموش كرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گريه كرد و نماز و دعا ميخوند كه خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا ميخواست ما بقي عمر منو بده به سروين عمر منه بي ارزشو بده به ابجيم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خيلي مريض شده بود و بردنش  بيمارستان.ولي ظهرش از بيمارستان اومد برون و صبح فراي اون روز با رفيقش به يه تكيه اي كه وسط جنگل بود رفته بودن .اون تكيه حاجت خيلي ها رو روا كرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همينجور گريه ميكرد و دعا ميخوند.تا اينكه بعد دو روز اومد خونه و موبايلشو روشن كرد .شيده بهش پيام داد گفت كجا بودي اين روزا.چرا موبايلتو خاموش كردي .شيده ميگفت در حالي كه دكترا اميدشونو از دست داده بودن و فكر ميكردن ديگه مرده داشتن ميبردنش سرد خونه زنده شد.دكترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد كجا بودي كه سروين هي خبرتو ميگيره.بعد يكمي خواهر برادر با هم درد دل كردن.جواد بابت اين موضوع كه سروين زنده شده بودخيلي خوشحال شده بود . خدا رو شكر ميكرد.سروين فقط دوباره زنده شده بود ولي هنوز مريضيش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بي حس شده بود و ديگه نميتونست تكونشون بده.جواد براي اينكه سروين خوب بشه سر قبره سيداي بزرگ و امام زاده ها ميرفت و نذر ميكرد كه خوب بشه .تو ون تكيه هم نذر كرده.بعد جواد تصميم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفاي ابجيشو بگيره.اون رفت اونجا و براي ابجيش خيلي دعا و گريه كرد.اون از مشهد اومد و به سروين گفت كه مطمئن باش امام رضا خوبت ميكنه اصلا نگران نباش.بعده يه مدت سروين با اون مريضي سختش كم كم بهبود پيدا كرد و سرحال شد و مريضيش خوب شد و از بيمارستان مرخص شد.جواد سروينو خيلي دوست داشت برا همين خيلي براش گريه ميكرد.جواد وقتي شنيد سروين خوب شد از خوشحالي داشت پرواز ميكرد.سروين ميخواست بره پيش مامان باباي واقعيش فقط بخواطر اينكه بگه چرا منو اينجا تنها گذاشتين جواد ميگفت مطمئن باش اگه اين كارو ميكردن تو الان مسلمون نبودي.عيبي نداره.ولي اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا كه داري ميري حداقل زبونشونو ياد بگير بعد برو.سروينم همينكارو ميكرد.موضوع ادامه داش تا جايي كه يك روز جواد كه سروينو دوست داشت يه پيامك عاشقانه برا سروين ميفرسته و سروين به جواد ميگه :بزرگترين اشتباه من تو زندگيم اين بود كه با تو اشنا شدم.جواد تا اين حرفو شنيد اشك از چشاش سرازير شد و با تمام وجودش گريه ميكرد اشك مثل چشمه از چشاش ميزد بيرون.جواد تو همين حال به شوخي به سروين ميگفت :باشه عيبي نداره يادت باشه ديگه اشتباه نكني.سروين گفت منم الان اين اشتباهمو جبران ميكن تا ديگه ازين اشتباها نكم.كمي با جواد جرو بحث كرد .جواد هم فهميد كه سروين ديگه دوستش نداره برا همين با سروين يه جوري صحبت ميكرد كه سروين احساس گناه نكنه و با خيال راحت بره پي كارش.سروينم رفت پي كارش و جواد هم مريض شد همون لحظه و هيچيي نيفهميد تا سه روز هم هيچي از گلوش پايين نميرفت.جواد بابات اين موضوع از خدا هيچي نميخواست دوست نداشت ابجيشو نفرين كنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد اين بود كه دلش برا سروين سوخته بود و دركش مي كرد.نميدونست كه اگه سروينو درك كنه يك روز بزرگترين اشتباه سروين ميشه.

جواد بعده اين موضوع بازهم دلش طاقت نمياورد كه خبر ابجيشو نگيره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجيش زنگ ميزنه ولي ابجيش جوابشو نميده.

اين داستان به عاشقاي همسان جواد مي آموزه كه خودشونو به خاطر دخترايي كه يه چيزي كم دارن خودشونو فدا نكن چون دخترا فقط زماني پسرا  رو دوست دارن كه مرضن خوب بشن كسي رو نميشناسن .مثل داستان دختر كور و پسر عاشق كه پسره چشاشو ميده به دختره دختره ازش جدا ميشه.اينم  پايان داستان سروين و جواد.اميدوارم ازين اتفاقات تو زندگي شما پيش نياد.

شما رو به خدا ميسپارم.به اميد ديدا

 

عرفان:البته فقط نقل داستان بود وگرنه من اتقاد دارم به مطلب اخری و تو هر دو جنس هم خوب پیدا میشه هم بد



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:31 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

آيا مي دانستيد كه گاهي به هم مي رسيم و مي گوييم 120 سال زنده باشي يعني چه و از كجا آمده؟ براي چه نمي گوييم 150 يا 100 سال يا ...
 
در ايران قديم، سال كبيسه را به اين صورت محاسبه مي كردند كه به جاي اينكه هر 4 سال يك روز اضافه كنند و آن سال را سال كبيسه بنامند (حتما خوانندگان مي دانند كه تقويم فعلي كه بنام تقويم جلالي ناميده مي شود حاصل زحمات خيام و ساير دانشمندان قرن پنجم هجري است) هر 120 سال، يك ماه را جشن مي گرفتند و در كل ايران، اين جشن برپا بود و براي اين كه بعضي ها ممكن بود يك بار اين جشن را ببينند و عمرشان جواب نمي داد تا اين جشن ها را دوباره ببينند (و بعضي ها هم اصلا اين جشن را نمي ديدند) به همين دليل، ديدن اين جشن را به عنوان بزرگترين آرزو براي يكديگر خواستار بودند و هر كسي براي طرف مقابل آرزو مي كرد تا آنقدر زنده باشي كه اين جشن باشكوه را ببيني، و اين، به صورت يك تعارف و سنتي بي نهايت زيبا درآمد كه وقتي به هم مي رسيدند بگويند 120 سال زنده باشي.



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:30 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

روزي روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه و دريافت چك قهرماني لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختكن مي شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتي، او داخل پاركينگ تك و تنها به طرف ماشينش مي رفت كه زني به وي نزديك مي شود. زن پيروزيش را تبريك مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد كه پسرش به خاطر ابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دكتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست.
دو ونسنزو تحت تاثير حرفهاي زن قرار گرفت و چك مسابقه را امضا نمود و در حالي كه آن را در دست زن مي فشرد گفت: براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوشي را آرزو مي كنم.
يك هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يك باشگاه روستايي مشغول صرف ناهار بود كه يكي از مديران عالي رتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديك مي شود و مي گويد: هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پاركينگ به من اطلاع دادند كه شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت كرده ايد. مي خواستم به اطلاعتان برسانم كه آن زن يك كلاهبردار است. او نه تنها بچه مريض و مشرف به مرگ ندارد، بلكه ازدواج هم نكرده. او شما را فريب داده، دوست عزير!
دو ونسزو مي پرسد: منظورتان اين است كه مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است؟
بله كاملا همينطور است.
دو ونسزو مي گويد: در اين هفته، اين بهترين خبري است كه شنيدم.



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:28 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يك آسايشگاه روانى بودند. يكروز همينطور كه در كنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در كف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون كشيد.

وقتى دكتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت كه او را از آسايشگاه مرخص كند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يك خبر خوب و يك خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است كه مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يك بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واكنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم كه اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. و اما خبر بد

اين كه بيمارى كه تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين كه از استخر بيرون آمد خود را با كمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى كه ما خبر شديم او مرده بود.

هوشنگ كه به دقت به صحبتهاى دكتر گوش مى كرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش كردم تا خشك بشه...

..................... حالا من كى مى تونم برم خونه‌مون ؟



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:26 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

روزي دخترك از مادرش پرسيد: 'مامان  نژاد انسان ها از كجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق كرد. اون ها بچه دار شدند و اين جوري نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همين سوال رو از پدرش پرسيد.
پدرش پاسخ داد: 'خيلي سال پيش ميمون ها تكامل يافتند و نژاد انسان ها پديد اومد..'
دخترك كه گيج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتي خدا انسان ها روآفريد ولي بابا ميگه انسان ها تكامل يافته ي ميمون ها هستند...من كه نمي فهمم!
مادرش گفت: عزيز دلم خيلي ساده است. من بهت در مورد خانواده ي خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ي خودش!



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:23 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

روزي همه فضابل و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه.

  ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت: بياييد يك بازي بكنيم؛. مثلا" قايم باشك؛ همه از اين پيشنهاد شاد شدند  

ديوانگي فورا" فرياد زد من چشم مي گذارم من چشم مي گذارم. و از آنجايي كه هيچ كس نمي خواست به دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.  

ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به  شمردن ....يك...دو...سه...چهار...

 

همه رفتند تا جايي پنهان شوند؛

 

لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد؛

  خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد؛

  اصالت در ميان ابرها مخفي گشت؛

  هوس به مركز زمين رفت؛  

دروغ گفت زير سنگي مي روم اما به ته دريا رفت؛   طمع داخل كيسه اي كه دوخته بود مخفي شد.   و ديوانگي مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و يك...   همه پنهان شده بودند به جز عشق كه همواره مردد بود و نميتوانست تصميم بگيرد. و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است.   در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد. نود و ينج ...نود و شش...نود و هفت... هنگاميكه ديوانگي به صد رسيد, عشق پريد و در بوته گل رز پنهان شد.   ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام.   اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود؛ زيراتنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود.   دروغ ته چاه؛ هوس در مركز زمين؛ يكي يكي همه را پيدا كرد جز عشق.   او از يافتن عشق نااميد شده بود.   حسادت در گوشهايش زمزمه كرد؛ تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشت بوته گل رز است.   ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان زياد ان را در بوته گل رز فرو كرد. و دوباره، تا با صداي ناله اي متوقف شد .   عشق از پشت بوته بيرون آمد با دستهايش   صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند. او كور شده بود.   ديوانگي گفت « من چه كردم؛ من چه كردم؛ چگونه مي تواتم تو را درمان كنم.»   عشق ياسخ داد: تو نمي تواني مرا درمان كني، اما اگر مي خواهي كاري بكني؛ راهنماي من شو.»  

و اينگونه شد كه از آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره در كنار اوست.



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:20 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

روزي ، يك پدر روستايي با پسر پانزده ساله اش وارد يك مركز تجاري ميشوند.

پسر متوّجه دو ديوار براق نقره‌اي رنگ ميشود كه بشكل كشويي از هم جداشدند و دو باره بهم چسبيدند، از پدر ميپرسد، اين چيست ؟

 پدر كه تا بحالدر عمرش آسانسور نديده ميگويد پسرم، من تا كنون چنين چيزي نديدم، ونميدانم.

در همين موقع آنها زني بسيار چاق را ميبينند كه با صندلي چرخدارش به آنديوار نقره‌اي نزديك شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد، و ديواربراق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقكي كرد، ديوار بستهشد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائي بر بالاي آسانسور افتاد كه ازيك شروع و بتدريج تا سي‌ رفت، هر دو خيلي‌ متعجب تماشا ميكردند كهناگهان ، ديدند شماره‌ها بطور معكوس و بسرعت كم شدند تا رسيد به يك، دراين وقت ديوار نقره‌اي باز شد، و آنها حيرت زده ديدند، دختر ۲۴ ساله موطلايي بسيار زيبا و ظريف ، با طنازي از آن اطاقك خارج شد.
 

پدر در حالي كه نميتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش
گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بيار اينجا!!!
:5:

 



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:10 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

جار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد.

يك روز او با صاحبكار خود موضوع را درميان گذاشت.

پس از روزهاي طولاني و كار كردن و زحمت كشيدن ، حالا او به استراحت نياز داشت و براي پيدا كردن زمان اين استراحت ميخواست تا او را از كار بازنشسته كنند.

صاحب كار او بسيار ناراحت شد و سعي كرد او را منصرف كند ، اما نجار بر حرفش و تصميمي كه گرفته بود پافشاري كرد.

سرانجام صاحب كار درحالي كه با تأسف با اين درخواست موافقت ميكرد ، از او خواست تا به عنوان آخرين كار ، ساخت خانه اي را به عهده بگيرد.

نجار در حالت رودربايستي ، پذيرفت درحاليكه دلش چندان به اين كار راضي نبود.

پذيرفتن ساخت اين خانه برخلاف ميل باطني او صورت گرفته بود.

براي همين به سرعت مواد اوليه نامرغوبي تهيه كرد و به سرعت و بي دقتي ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودي و به خاطر رسيدن به استراحت ، كار را تمام كرد.

او صاحب كار را از اتمام كار باخبر كرد.

صاحب كار براي دريافت كليد اين آخرين كار به آنجا آمد.

زمان تحويل كليد ، صاحب كار آن را به نجار بازگرداند و گفت: اين خانه هديه ايست از طرف من به تو به خاطر سالهاي همكاري!

نجار ، يكه خورد و بسيار شرمنده شد.

در واقع اگر او ميدانست كه خودش قرار است در اين خانه ساكن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتي كه در كار داشت را براي ساخت آن بكار مي برد.

يعني كار را به صورت ديگري پيش ميبرد.

 

اين داستان ماست.


ما زندگيمان را ميسازيم. هر روز ميگذرد.

گاهي ما كمترين توجهي به آنچه كه ميسازيم نداريم ، پس در اثر يك شوك و اتفاق غيرمترقبه ميفهميم كه مجبوريم در همين ساخته ها زندگي كنيم.

اگر چنين تصوري داشته باشيد ، تمام سعي خود را براي ايمن كردن شرايط زندگي خود ميكنيم. فرصت ها از دست مي روند و گاهي بازسازي آنچه ساخته ايم، ممكن نيست.
آري ، درست است .

شما نجار زندگي خود هستيد و روزها، چكشي هستند كه بر يك ميخ از زندگي شما كوبيده ميشود.


يك تخته در آن جاي ميگيرد و يك ديوار برپا ميشود.

 

مراقب سلامتي خانه اي كه براي زندگي خود مي سازيد باشيد

 

 



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



یک شنبه 12 شهريور 1391برچسب:, :: 4:17 بعد از ظهر ::  نويسنده : عرفان       

sarguzashte yek javan k shayad vase kheyliya etfaq oftade ,inu neveshtam chun to majazi alaki dl mibAndimu vardE y raBete y tarafE mish!mu kheyliya b tore taBi'ei az in raBete'ha zarbe sang!ni mikhuran,ZOD DEL MIBANDIM ,DIR DEL MIKANIM,INJA DUNYAYE MAJAZI HAST ZIYADO ZOD JDI NAGIRINESH:ma adamye ehsasati hastim pas bA ehsase hamd!ge Bazi nakunim@>y nafar bA yki dust mishe hala b amd YA qeyre amad gul ,rakaB ya harch! K hasto mikhurEO raBete tah mikeshe,hese tanfor b eshtebAh az hame jense mukhalf m!g!reo hamaru bA ham qati mikuneo b in aqidE mirese k are hame dukhtara ya pesara kareshun farib dadane%)pas b f enteqam na az oun tarafEsh k az hamjen'saye g.f ya b.f sAbEQesh miyufteo haminjur y dayere buzurge bi etmadiyu kine k mot'asfane bishtare jame'e javoune maru grfte,ziyad qur zadam:D inam dastan k kuli hasto faqat mukhtase jame'e majazi nist:

"rastesh khudamam nafahmidam ,ta omadam bebinam chekhaBar shodE ruze 2shanbe budo avalin qarar,ruberuyam neshaste bud toye kafi shape havali meydane ta haminjaru bdunin kafiye:D.
Yeki az hamkaram bud,2sali bud k mishnakhtamesh,chehre khubi dashto andami munaseb,az an DUkhtar'haye saru zaBan daru ba namak k juluye pesar'ha kam nemyuvord.gah! Ba khudam f mikunam k man asheqe in 3ta faktoresh shodam,ch!ze d!gari nadasht.b lahaze tahsili az man paeintar budu az lahaze khanevadg! Barabar,tanha farq man zadE y shahre kuchaku oun zadEye y shahre gundE%):Dfazaei k dar an tarbiyat shodE budim bA ham farq mikard.nemidanam vaqti k dar kenaresh qarar m!grftam chera fazaei bud k man mishodam motkaleme vahde:o
oo faqat gush mikard.
chun pishnahadE ezdevaj dadE budam(yani b yki hamkaram k raBetaman bud guftam k qasd man ezdvaj ast na dusti)sadqane tamame jiju puke zendg!mu besh gufte budm,hata yadame y shaB shenasname,karte meli,payan khedmat v hata barge saBte name daneshgaho karnamamu guzashtam to y pushe v b oo dadamu guftam in tamame madareki ast k sabet mikune man kistam.

HududE 6ma bA ham budim.az haman ruze aval midunestam javaBesh manfiye,ama nemidunam chera say kardam k mara b ounvane hamsare ayandE'ash bepazirad.an ruz'ha hamech!z barayan"na"shudE bud.masalan dar zehnam dashtam b oo f mikardamu dar otobus neshaste bodam k nagahan musafri goft:"na,nemishavad!"in ra khosh yumn nemidanestam v engar k pishguei mikard k nemishavad.az in "na"ha ziyad mishnidam.masalan vaqti barayam SMS mifrestad qable az inke bazesh kunam nagahan az T.V mishnidam:"na,bikh!yal sho"in "na"ha ba'es shode bod hata jurat nakunam darbare'ash f ra b zehnam rah daham.ba vojudE inke motma'en budam javabesh manfi ast ama mitarsidam j manfi b man pishnahad bdE,daqun budam,halu husele karu nadashtam.age j SMSamo midam ya toye chat tahvilam m!grft por enerji mishodam vagarna...shab'ha k aslan khab nadashtam.az sa'at 11,SMShayeman shuru mishodo ta hudude 3subh.tamame saye man in bud k harfi nazanam ta narahat sheo ch!zi nagam k b dl beg!re.az tarafi nemikhastam az man dlzade she.shnide budam dukhtar'ha az pesar'haye maqrur khusheshun miyad(in b matlaB kar nadare:rofl:)b hamin khater bazi oqat SMShashu ba takhir midadam.dar tole an 6mah h!ch ruzi nabod k az khab bidar shamu estrese"na" shenidan nadashte basham.aslan hushu havas nadashtam.hata barkh! Az hes'haye ta'biei ham dar man kam shode bodo tarside bodam k mabada barayam moshkeli pish amade bashad!
Karam in shode bod k ta sare kar miraftam jimeylamu va mikardamo b chat mashqul mishodam.hamishe az raBete'haye y tarafE haras dashtamo bel akhare nasibam shod.qable inke az in dukhtar k khodam entekhab karde bodam khast'gari kunam ,dokhtari az man khaste'gari karde bod!(in ham yek mudleshe)ama h!ch'gah natonestam asheqe oun shamu rabete'amu qat karam.dokhtarake bichare kheyli azab kesh!de bod.hala charkhe ruzegar gashte bodo man in bar darg!re rabete'ei yek tarafE shodE bodam.cheshamu baste bodamu nemifahmidam daram pa b che dunyaei mizaram.karam in shode bod k to alame bipoli az inu oun pol qarz beg!ramo haftei 2.3shab ta khunashun k ta kilometr'ha dortar bod beresanamo khodamo ba hezar badbakhti rah! Khane kunam.kholase onqad pish raftim k kar b mo'arfi man b khnevadash kesh!d.dar in h!so bis bodim k nemidunam chera b yek bare j manfi shenidmo abe paki ro dastam rikhte shod.chon motma'en bodam j "na" ra khaham shenid,khodamo baraye chenin rozi amade karde bodam.j manfi agarche kheyli sakht bod ama hamin k mara az halate taliq(barzakh)biron avarde bod kheyli khosh'hal bodam.taklifam roshan bod."na"ro k shenidam az tahe dl nafase amiqi kesh!dam.qafel az inke roz'haye besyar sakhti k takonon tajrobeshan nakarde bodam dar entezaram ast;
ruz'haei k tamame in dunya bArayam az zendan ham tang'tar bodu hata gah nemitavanestam nafas bekesham,b yad in k dge nist miyuftadam engar hese khafg! Daram,engar dalili vase zendE budan nadaram,ina vaqe'an ch!zi hastan k etfaq oftadanu tajrubeye kheyli hast.na dost dashtam tanha bAsham na bA dostan,na mitoNestam bekhaBam na naei vase bidari dashtam.b har jaye in shahr miraftam khatereye oun bud.narDe'haye sakhtemane bAlaye mahale karam,khiyaBan'haei k ajib b esmesh namguzari shodE bodo dar kul tamame shahr khaterati az oo bod.gah tahamul kardane sharayet pas az "na" shenidan vaqe'an qeyre qaBele tahamul bod.an muqe bod k fahmidam chera bArkh! Az afrad nemitavanand tahamul kunando dast b khod kush! Mizanand.kheyli f mikardam.ruz'ha ang!zei bAarye bidar shodan az khaB nadashtamu agar majbor naBudam kar kunam az khaB bidar nemishodam.shaB'ha ham k khaBam nemibord.sdaye zange SMS ru k mishenidam dlam havaei mishod.majbor shodam sdaye zange mubilamu avaz kunam.kami k guzasht didam in vaz nemishavad zendg! Kard.2.3dost peyda kardam v bA anha dar in bAre harf zadam.rahnamaei'haei kardand ama didam faqat khodam hastam k mitounam b khodam kumak kunam .tanhaei harf mizadam.minveshtam,gah mikhundam,v dar nahayat yek soale asasi az khodam purSidam:"aya in ham bod k man dunbAlesh bodam?"



برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب



صفحه قبل 1 صفحه بعد

 
درباره وبلاگ

سلام.خوش اومدین .برای داشتن وبلاگی بهتر به انتقادات و پیشنهادات شما دوستان عزیز احتیاج دارم.چنانچه مطلبی دارین به اسم خودتون و در بخش خاصی در وبلاگ ثبت میشه
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کلبه فراغط و آدرس erfanak618.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان