کلبه فراقط!!!
چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 2:42 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 2:42 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 2:41 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, :: 2:40 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:32 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
البته اين داستان واقعيه و طي سه ماه طول كشيد كه به طور خيلي و خلاصه داره باز گو ميشه. داستان از جايي شروع ميشه كه جواد و سروين توي چت روم با هم اشنا ميشن.بعده معرفي سن و اسم كه سروين 23 ساله بود و جواد 18 ساله.جواد به سروين ميگه جك بگم سروين ميگه بگو بعد جواد چنتا جك ميگه و سروين ميخنده.بعد جواد به سروين ميگه تو بلدي جك بگي مارو بخندوني سروين ميگه نه.جواد ميگه اونايي كه نميتونن جك بگن و كسي رو بخندونن معمولا تو خانواده شون شاد نيستن و غم گينند و شاد زندگي نميكنند .سروين ميگه نه اينطور نيست جواد ميگه اگه اينطور نيست پس چرا نميتوني منو بخندوني؟سروين دلش گرفته بود و شروع كرد به حرف زدن كه درسته تو راست ميگي من خيلي غمگينم ميدوني چرا جواد گفت چرا سروين گفت چون من تو يه تصادف مامان بابا نامزدمو از دست دادم با اينكه منم تو اين تصادف حضور داشتم ولي چيزيم نشد وعموهام هم با من و خوانوادم خوب نبودن تا حدي كه تشيع جنازه بابا مامانم نيومدن.الانم من پيش خالم اينا هستم.و خيلي وقته سرطان خون گرفتم.جواد گفت خوب ميشي نگران نباش.سروين گفت برات مهم نيست كه سرطان دارم جواد گفت نگران نباش من مطمئنم خوب ميشي.چرا دكتر نميري؟گفت من روم نميشه به خالم اين بگم كه مريضم و انارو تو زحمت بندازم.جواد گفت كي تا حالا؟ سروين گفت خيلي وقته كه مريضم ولي به كسي نگفتم.بعد سروين كه تنها بود از جواد خوشش اومد. از حرفاي قشنگي كه ميزد و از روحيه دادنش. و ازش خواهش ميكنه كه شماره تماسشو بده جوادم چون خيلي بچه دلسوز و فدا كاري بود دوست نداشت تو اين موقعيت تنهاش بزاره برا همين شمارشو داد.جواد پدر نداشت تو چهار سالگي پدرشو از دست داده بود براي همين بيشتر دركش ميكرد.جواد مدام اين جمله رو تكرار ميكرد كه نگران نباش تو خوب ميشي.سروين ميگفت نه ديگه كار از كار گذشته بيماري من ديگه رفتني هستم. جواد به سروين در حالي كه تو چشاش اشك جمع شده بود ميگه اصلا نگران نباش برو پيش امام رضا ببين خوب ميشي يا نه و تو اين وضعيت سروينم خيلي گريه ميكرد برا همين از حال رفته بود و جواد هم از چت روم خارج شده بود.جواد ازون شب هميشه سر نمارش براش با اشك ريختن دعا ميكرد.فرداش سروين تو بيمارستان بود بايد شمي دارمانيش ميكردن راه ديگه اي وجود نداشت .به جواد زنگ ميزنه و كمي درد دل ميكرده و جواد بهش روحيه ميداد ميگفت مطمئن باش خوب ميشي و براش مثال مياورد كه چنين كساي اين مريضي رو داشتم و خوب شدن و اونو اميدوار ميكرد.اينا ادامه داشت تا يه روز سروين به جواد ميگه بهتره از هم جدا شيم چون دوست ندارم تو ناراحت بشي جوادم وضعيتشو ميدونست و ميدونست كه اگه بره تنها ميمونه ، دوست نداشت تنهاش بزاره هيچ وقت به حرفش گوش نميكرد و با اون بود و بهش ميگف تو خوب شدي ولم كن.سروين دختر خاله اي داشت به اسم شيده .سروين به خاطر شيمي درماني بيشتر اوقات مريض بود حال نداشت يا خوابيده بود. جواد از طريق شيده حالشو ميپرسيد.يه روز شيده به جواد ميگه كه سروين مرده و فردا ختمشه و ديگه نيست .ديگه سرويني وجود نداره.جواد ميگه كه امكان نداره سروين رفته باشه اون دنيا غيره ممكنه اصلا محاله .شديه چرا بهم دروغ اصلا ازت انتظار نداشتم.شيده ميگه نه راست ميگم و جواد كه اشكش در اومده بود ميگفت امكان نداره اگه راست ميگي ادرس قبرستونو بده ميخوام برم سر خاك ابجيم وشيده گفت اره سروين زندس اون مجبورم كرد بهت بگم مرده.بالا خره اين موضوع به خير گذشت .چند روز بعد شيده از يه موضوع خبر دار ميشه كه سروين نميدونسته و به جواد ميگه.موضوع اينه كه پدر و مادر اصليه سروين الماني هستن و پدرمادرش اونو توي هتل باباي سروين جا گذاشته بودن و باباي سروين هرچي گشت پدر مادرشو پيدا نكرد و چون بچه دار نميشدن اونو به فرزندي قبول كردن.جواد اين موضوع رو نميدونست و به سروين ميگه خوب شدي ميخواي بري دنبال مامان بابات و سريون كه تعجب كرده بود به جواد ميگه ميشه واضح تر بگي جواد فهميد كه اون نميدونسته وميخواست ادامه نده كه سروين خيلي اسرار كرد و جواد بهش گفت و سروين تا شنيد از حال روفت و از دهنش خون ميومد شيده اومده بود و ديد كه سروين اين وضعيته و دكترا جمع شدن و با هزار مكافات دوباره برگردوندنش به حالت اول.شيده كه فهميده بود من گفتم خيلي جوادو دعوا كرد جواد هم هي گريه ميكرد و معذرت خواهي ميكرد.بعد اين موضوع جواد فقط حال ابجيشو ميپرسيد تا ناراحت نباشه .اين موضوع ادامه داشت تا جايي كه مريضيه سروين شيوع پيدا ميكنه و خيلي ضعيفش ميكنه و ساعت 2 شب حالش بد ميشه و ميبرنش سي سي يو و شيده اينو به جواد ميگه و جواد لحظه لحضه از حال سروين با خبر بود تا جايي كه دكترا گفتن سروين مرگ مغزي شده و ديگه از دست ما كاري بر نمياد شيده و جواد هر دو به شدت گريه ميكردن و شيده با جواد از سروين و زجراي كه كشيده ميگفته .جواد بازم اميد داشت و ميگفت سروين بازم زنده ميشه ولي شيده ميگفت نه اون ديگه رفته و مرگه مغزي شده دكترا هم كاري ازشون بر نمياد.جواد در حالي كه اشك از چشماش سرازير ميشد گوشي رو خاموش كرد و تا صبح نشست و به درگاه خداوند گريه كرد و نماز و دعا ميخوند كه خدا ابجشو بهش بر گردونه.جواد از خدا ميخواست ما بقي عمر منو بده به سروين عمر منه بي ارزشو بده به ابجيم تا اون بتونه زنده بمونه.جواد بعده اون صبحش خيلي مريض شده بود و بردنش بيمارستان.ولي ظهرش از بيمارستان اومد برون و صبح فراي اون روز با رفيقش به يه تكيه اي كه وسط جنگل بود رفته بودن .اون تكيه حاجت خيلي ها رو روا كرد.اون رفت به اونجا و اونجا هم همينجور گريه ميكرد و دعا ميخوند.تا اينكه بعد دو روز اومد خونه و موبايلشو روشن كرد .شيده بهش پيام داد گفت كجا بودي اين روزا.چرا موبايلتو خاموش كردي .شيده ميگفت در حالي كه دكترا اميدشونو از دست داده بودن و فكر ميكردن ديگه مرده داشتن ميبردنش سرد خونه زنده شد.دكترا همه شگفت زده شده بودن .بعد گفت جواد كجا بودي كه سروين هي خبرتو ميگيره.بعد يكمي خواهر برادر با هم درد دل كردن.جواد بابت اين موضوع كه سروين زنده شده بودخيلي خوشحال شده بود . خدا رو شكر ميكرد.سروين فقط دوباره زنده شده بود ولي هنوز مريضيش خوب نشده بود تازه دو تا پاشم بي حس شده بود و ديگه نميتونست تكونشون بده.جواد براي اينكه سروين خوب بشه سر قبره سيداي بزرگ و امام زاده ها ميرفت و نذر ميكرد كه خوب بشه .تو ون تكيه هم نذر كرده.بعد جواد تصميم گرفت به مشهد بره و از امام رضا شفاي ابجيشو بگيره.اون رفت اونجا و براي ابجيش خيلي دعا و گريه كرد.اون از مشهد اومد و به سروين گفت كه مطمئن باش امام رضا خوبت ميكنه اصلا نگران نباش.بعده يه مدت سروين با اون مريضي سختش كم كم بهبود پيدا كرد و سرحال شد و مريضيش خوب شد و از بيمارستان مرخص شد.جواد سروينو خيلي دوست داشت برا همين خيلي براش گريه ميكرد.جواد وقتي شنيد سروين خوب شد از خوشحالي داشت پرواز ميكرد.سروين ميخواست بره پيش مامان باباي واقعيش فقط بخواطر اينكه بگه چرا منو اينجا تنها گذاشتين جواد ميگفت مطمئن باش اگه اين كارو ميكردن تو الان مسلمون نبودي.عيبي نداره.ولي اون اسرار داشت بره و جواد گفت حالا كه داري ميري حداقل زبونشونو ياد بگير بعد برو.سروينم همينكارو ميكرد.موضوع ادامه داش تا جايي كه يك روز جواد كه سروينو دوست داشت يه پيامك عاشقانه برا سروين ميفرسته و سروين به جواد ميگه :بزرگترين اشتباه من تو زندگيم اين بود كه با تو اشنا شدم.جواد تا اين حرفو شنيد اشك از چشاش سرازير شد و با تمام وجودش گريه ميكرد اشك مثل چشمه از چشاش ميزد بيرون.جواد تو همين حال به شوخي به سروين ميگفت :باشه عيبي نداره يادت باشه ديگه اشتباه نكني.سروين گفت منم الان اين اشتباهمو جبران ميكن تا ديگه ازين اشتباها نكم.كمي با جواد جرو بحث كرد .جواد هم فهميد كه سروين ديگه دوستش نداره برا همين با سروين يه جوري صحبت ميكرد كه سروين احساس گناه نكنه و با خيال راحت بره پي كارش.سروينم رفت پي كارش و جواد هم مريض شد همون لحظه و هيچيي نيفهميد تا سه روز هم هيچي از گلوش پايين نميرفت.جواد بابات اين موضوع از خدا هيچي نميخواست دوست نداشت ابجيشو نفرين كنه چون هنوزم دوسش داشت.گناه جواد اين بود كه دلش برا سروين سوخته بود و دركش مي كرد.نميدونست كه اگه سروينو درك كنه يك روز بزرگترين اشتباه سروين ميشه. جواد بعده اين موضوع بازهم دلش طاقت نمياورد كه خبر ابجيشو نگيره و بعد دو سه ماه دوباره به ابجيش زنگ ميزنه ولي ابجيش جوابشو نميده. اين داستان به عاشقاي همسان جواد مي آموزه كه خودشونو به خاطر دخترايي كه يه چيزي كم دارن خودشونو فدا نكن چون دخترا فقط زماني پسرا رو دوست دارن كه مرضن خوب بشن كسي رو نميشناسن .مثل داستان دختر كور و پسر عاشق كه پسره چشاشو ميده به دختره دختره ازش جدا ميشه.اينم پايان داستان سروين و جواد.اميدوارم ازين اتفاقات تو زندگي شما پيش نياد. شما رو به خدا ميسپارم.به اميد ديدا
عرفان:البته فقط نقل داستان بود وگرنه من اتقاد دارم به مطلب اخری و تو هر دو جنس هم خوب پیدا میشه هم بد ![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:31 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
آيا مي دانستيد كه گاهي به هم مي رسيم و مي گوييم 120 سال زنده باشي يعني چه و از كجا آمده؟ براي چه نمي گوييم 150 يا 100 سال يا ... ![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:30 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
روزي روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه و دريافت چك قهرماني لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختكن مي شود تا آماده رفتن شود. ![]()
فرهاد و هوشنگ هر دو بيمار يك آسايشگاه روانى بودند. يكروز همينطور كه در كنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عميق استخر انداخت و به زير آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پريد و خود را در كف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بيرون كشيد. وقتى دكتر آسايشگاه از اين اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصميم گرفت كه او را از آسايشگاه مرخص كند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من يك خبر خوب و يك خبر بد برايت دارم. خبر خوب اين است كه مى توانى از آسايشگاه بيرون بروى، زيرا با پريدن در استخر و نجات دادن جان يك بيمار ديگر، قابليت عقلانى خود را براى واكنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به اين نتيجه رسيدم كه اين عمل تو نشانه وجود اراده و تصميم در توست. و اما خبر بد اين كه بيمارى كه تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از اين كه از استخر بيرون آمد خود را با كمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى كه ما خبر شديم او مرده بود. هوشنگ كه به دقت به صحبتهاى دكتر گوش مى كرد گفت: او خودش را دار نزد. من آويزونش كردم تا خشك بشه... ..................... حالا من كى مى تونم برم خونهمون ؟ ![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:26 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
روزي دخترك از مادرش پرسيد: 'مامان نژاد انسان ها از كجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق كرد. اون ها بچه دار شدند و اين جوري نژادانسان ها به وجود اومد. ![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:23 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
روزي همه فضابل و تباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و كسل تر از هميشه. ناگهان ذكاوت ايستاد و گفت: بياييد يك بازي بكنيم؛. مثلا" قايم باشك؛ همه از اين پيشنهاد شاد شدند ديوانگي فورا" فرياد زد من چشم مي گذارم من چشم مي گذارم. و از آنجايي كه هيچ كس نمي خواست به دنبال ديوانگي برود همه قبول كردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد. ديوانگي جلوي درختي رفت و چشمهايش را بست و شروع كرد به شمردن ....يك...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جايي پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آويزان كرد؛ خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد؛ اصالت در ميان ابرها مخفي گشت؛ هوس به مركز زمين رفت؛ دروغ گفت زير سنگي مي روم اما به ته دريا رفت؛ طمع داخل كيسه اي كه دوخته بود مخفي شد. و ديوانگي مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و يك... همه پنهان شده بودند به جز عشق كه همواره مردد بود و نميتوانست تصميم بگيرد. و جاي تعجب هم نيست چون همه مي دانيم پنهان كردن عشق مشكل است. در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد. نود و ينج ...نود و شش...نود و هفت... هنگاميكه ديوانگي به صد رسيد, عشق پريد و در بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام. اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود؛ زيراتنبلي، تنبلي اش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود. دروغ ته چاه؛ هوس در مركز زمين؛ يكي يكي همه را پيدا كرد جز عشق. او از يافتن عشق نااميد شده بود. حسادت در گوشهايش زمزمه كرد؛ تو فقط بايد عشق را پيدا كني و او پشت بوته گل رز است. ديوانگي شاخه چنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان زياد ان را در بوته گل رز فرو كرد. و دوباره، تا با صداي ناله اي متوقف شد . عشق از پشت بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمي توانست جايي را ببيند. او كور شده بود. ديوانگي گفت « من چه كردم؛ من چه كردم؛ چگونه مي تواتم تو را درمان كنم.» عشق ياسخ داد: تو نمي تواني مرا درمان كني، اما اگر مي خواهي كاري بكني؛ راهنماي من شو.» و اينگونه شد كه از آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره در كنار اوست.
![]()
روزي ، يك پدر روستايي با پسر پانزده ساله اش وارد يك مركز تجاري ميشوند. پسر متوّجه دو ديوار براق نقرهاي رنگ ميشود كه بشكل كشويي از هم جداشدند و دو باره بهم چسبيدند، از پدر ميپرسد، اين چيست ؟ پدر كه تا بحالدر عمرش آسانسور نديده ميگويد پسرم، من تا كنون چنين چيزي نديدم، ونميدانم. در همين موقع آنها زني بسيار چاق را ميبينند كه با صندلي چرخدارش به آنديوار نقرهاي نزديك شد و با انگشتش چيزي را روي ديوار فشار داد، و ديواربراق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقكي كرد، ديوار بستهشد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائي بر بالاي آسانسور افتاد كه ازيك شروع و بتدريج تا سي رفت، هر دو خيلي متعجب تماشا ميكردند كهناگهان ، ديدند شمارهها بطور معكوس و بسرعت كم شدند تا رسيد به يك، دراين وقت ديوار نقرهاي باز شد، و آنها حيرت زده ديدند، دختر ۲۴ ساله موطلايي بسيار زيبا و ظريف ، با طنازي از آن اطاقك خارج شد. پدر در حالي كه نميتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگي، به پسرش
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 3:10 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
جار پيري خود را براي بازنشسته شدن آماده مي كرد.
اين داستان ماست.
مراقب سلامتي خانه اي كه براي زندگي خود مي سازيد باشيد
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 2:46 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخنسنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز مییابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش میگیرد. ![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 2:27 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 2:24 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 2:22 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 1:45 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 1:43 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 1:40 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 1:37 بعد از ظهر :: نويسنده : عرفان
![]() |
موضوعات آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |